غزل زیبا و جوان است، تحصیلکرده و امروزی است اما دردش درد بیشمار انسانهایی است که طعم تلخ خیانت را چشیدهاند. او داستان زندگیش را اینگونه روایت میکند: با فریبرز در یک میهمانی خانوادگی آشنا شدم. پسر دوست پدرم بود و دورادور میشناختمش اما در این میهمانی نخستین بار بود که از نزدیک میدیدمش
آن شب صدای ساز و آواز فریبرز مرا از خود بیخود کرد ؛ نمیدانم چرا ولی همان شب دل مرا برد . میهمانی آن شب تمام شد و من از همان لحظه دنبال بهانهای برای دیدار مجدد با او بودم ؛ در راه برگشت به پدرم گفتم من هم علاقهمند شدم که به کلاس موسیقی بروم و اگر پدر اجازه دهد میخواهم با فریبرز مشورت کنم . از آنجا بود که رابطه ما باهم شروع شد و بیشتر همدیگر را دیدیم
من در کلاسهای خصوصی موسیقی او شرکت کردم البته او دانشجوهای دختر و پسر دیگری هم داشت و فکر میکردم همین دختر ها کار مرا برای رسیدن به به فریبرز سخت میکند ، هر روز که میگذشت رابطه فریبرز با من صمیمی تر میشد تا اینکه یک روز بعدازظهر تلفن مادرم زنگ خورد. مادر فریبرز بود و گفت میخواهند برای امر خیر به منزل ما بیایند. در پوست خودم نمیگنجیدم
سرانجام در یک روز بهاری 3 سال پیش مراسم ازدواجمان برگزار شد و پا به زندگی و خانه مشترک هم گذاشتیم. آموزش موسیقی بخشی از شغل و محل کسب درآمد ما بود برای همین فریبرز کلاسهایش را بیشتر کرد . از کارش و اینکه مدام با دختران جوان در تماس باشد راضی نبودم اما چاره دیگری نبود. اوایل شاگردها به خانه ما میآمدند اما رسماً آرامش خانه را به هم میریختند این شد که به درخواست من کلاسهای حضوری را کم کرد
در بین هنرجوهای فریبرز یک دختر از همه قدیمی تر بود و من بشدت رویش حساس بودم. سعی میکردم تمام آنچه بین او و فریبرز میگذشت را پیگیری کنم اما این مسأله بشدت فریبرز را ناراحت میکرد و چند بار سر این موضوع با هم درگیر شدیم
خلاصه کشمکش زندگی ما از همین نقطه آغاز شد و پس از یک سال بهشت زندگی را تبدیل به جهنم سوزان کرد. کنجکاوی و شک به جانم افتاده بود و لحظه لحظه زندگی را به کامم تلخ میکرد
سعی کردم به این بهانه که با دوستانم به مسافرت میروم فریبرز را چند روزی زیر نظر بگیرم و به این شک و تردیدها پایان دهم ؛ روزی که با سارا کلاس داشت همان دختری که سالها شاگردش بوده است سر زده وارد خانه شدم و دنیا روی سرم خراب شد ؛ سارا را لخت در آغوش شوهرم در اتاق خواب خودم دیدم و از شدت ضعف بیهوش شدم و دیگر چیز زیادی یادم نیست
بعد از اینکه بهوش آمدم او فقط التماس میکرد و اظهار پشیمانی و میگفت اشتباه کرده و نتوانسته خودش را کنترل کند ؛ و میخواست من او را ببخشم و او دیگر سارا را نخواهد دید و به رابطه اشان پایان میدهد . اما این حرف ها نه برای من نه هیچ زن دیگری قابل قبول نیست به او گفتم احتیاجی نیست که از سارا جدا شود. من از زندگیاش بیرون میروم و درخواست طلاق میدهم